۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

خلاصه قسمت دهم 10 سریال افسانه جومانگ

نخست وزیر که حول ورش داشته میی گه نباید بزاریم کسی بفهمه که هه مو سو زنده است و می پرسه حالا باید چی کار کنیم که کاهن هم می گه من خودم این مسئله را حل می کنم و با عالیجناب صحبت می کنم.

ملکه که خوشحال به هوش اومدن پسرشه هی بال بال می زنه و خوشحالی می کنه که بانو یوهوا می یاد به دیدن شازده و یه کم تعارف های مسخره تیکه پاره می کنن مثلا یوهوا از حال شازده می پرسه و براش آرزوی سلامتی می کنه و ملکه هم از جومانگ می پرسه و اینکه ازش خبری داری یا نه

کاهن و وزیر به دیدن عالیجناب می یان تا در مورد اتفاقات پیش اومده توضیح بدن که شاه می پرسه قصر پیشگویی به چنین زندانی چه نیازی داشته در حالی که ما مامورانی داریم که هر مجرمی را ادب می کنن.

کاهن هم می گه اونجا مجرمینی بودن که با حالی که می شده اونا را اعدام کرد ولی اونجا نگه می داشتیم که طبق سرنوشتشون زندگیشون را به پایان برسونن . و می گه اونجا کسی بوده که شاه هم اونو می شناسه اون ژنرال هه مو سو بوده.

که یک دفعه رنگ از رخسار شاه می پره و کلی داد و بیداد می کنه که مگه تو نمی دونستی ن برای دوستم جونم را هم می دم چرا اینو به من نگفتی و خلاصه غربتی بازی در می یاره و می گه هر طوری شده باید از قدرتت پیش بینیت استفاده کنی و اونو برام پیدا کنی

شاه سر این مورد خیلی اعصابش به هم ریخته و بی ریخت شده و همش فکرش مشغول هه مو سو هست

برای تسکین دردهاش به دیدن بانو یوهوا می ره و بهش می گه گاهی فک می کنم اگه شما با هه مو سو زندگی می کردین واون الان زنده بود چه زندگی خشکلی داشتین و خوشتون بود که بانو هم می گه عالیجناب من همیشه هه مو سو را جلوی چشمام می بینم و نمی تونم فراموشش کنم و هر روز خاطراتش برام زنده تر می شه که شاه هم می گه منم همین طور هستم. و خلاصه کلی برای هم احساس در میکنند

داداشی ها برای جومانگ خبر می یارن که همه از پیدا کردن شما نا امید شدن و حالا موقعیت خوبیه که فرار کنین ولی اون می گه من باید به شهر برم و کاری را انجام بدم شماها هم برین موسانگ (همون رییس زندان) را پیدا کنین و بیارینش اینجا

و می یاد به هه مو سو می گه من می خوام برای تامین ما یحتاجمون به شهر برم و زودی می یام که هه مو سو نهی اش می کنه و می گه اونا تو را می کشن که می گه نگران نباش ..هه مو سو بهش می گه چرا از پدرت کمک نمی گیری چطور یه پدر می تونه پسرش را به کشتن بده که جومانگ می گه فعلا لازم نیست و به شهر می ره

اون ور قصه این کاردار گروه یون تابال هنوز دست از سر این آهنگره بر نداشتن تا بیاد و بهشون فنون مخفی ساخت شمشیر را یاد بده که اونم اینقدر متعصبه که اینکار را نمی کنه

اهنگر داره می ره خونه که یک دفعه یکی میی زنه پس گردنش و اونم جا می خوره

وقتی روش را بر می گردونه می بینه ا این که همون جومانگ خودمونه و خلاصه می رن به کارگاه و شروع می کنن به گپ زدن ... جومانگ برای اون قضیه اتیش زدن کارگاه عذر خواهی می کنه و اهنگر هم می گه من خیلی تو را دوست دارم شاه به اون دو تا شازده کارهای اداریی کشور را سپرده تو باید به قصر بیای که جومانگ می گه یه روز نظر شاه را جلب می کنم و الان اومدم تا از تو چن تا شمشیر بگیرم که مو پال مو اولش قر می یاد ولی وقتی جومانگ خواهش و تمنا می کنه می گه برات جور می کنم

شازده کوچیکه می یاد به بزرگه می گه من همه چی را به وزیر و کاهن گفتم که کله اون بزرگه سوت می کشه و می گه تو یلی خر و احمقی تو همه ما را به باد فنا می دی هیچ می دونی چی کار کردی؟؟؟

اونم می گه همه تقصیر را گردن من ننداز تو هم مقصر بودی و خلاصه شازده تصمیم می گیره برای پاک کردن گندی که داداشش زده بره پیش کاهن و باج سبیل بده تا کارشون نداشته باشه و دهنش قرص باشه


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر