۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

خلاصه قسمت چهل و دوم سریال افسانه جومونگ

خلاصه قسمت چهل و دوم سریال افسانه جومونگ
دست گلی که گل پسر به اب داده بود که یادتونه؟ حالا بقیه ماجرا...
شمشیر روی گلوی یونگ پو هست و حاضر نیست که اعتراف کنه تا اینکه دوچی میگه شاهزاده ما رو مجبور کرد وما چاره ای نداشتیم

دائه سو در جا دوچی و دستیارش رو میکشه و میخواد کلک یونک پو رو هم بکنه که مادره میپره جلو و اشک و گریه و کولی بازی که ننه نکن ! نساز ! این دادشته میخوای من بمیرم؟ هیچکس جرات نمیکنه بیاد جلو ،دایی شون هم پشت سر یونگ پو قایم شده!

فقط ملکه حرف میزنه و دائه سو با نهایت عصبانیت شمشیر رو میندازه و میگه بندازینش زندان، یونگ پو مثل زنها گریه میکنه و التماس و مامانش رو صدا میکنه

قیافه جومانگ هم این وسط دیدنیه ها!
دائه سو از جومانگ تشکر میکنه و میگه حیف که باید تورو بفرستم به هان و اون اینجا جفتک بندازه! خودتو اماده کن داداش سیاه که همین روزها میان ببرنت
یوهوا به جومانگ میگه بچه این کار بود تو کردی؟ واسه چی نجاتش دادی؟

جومانگ میگه واسه خاطر گیه رو! امان ازعاشقی ..وای از دوست داشتن....
یوهوا به شاه گزارش میده و جریان توطئه یونگ پو رو میگه
ملکه از غصه در حال فوران هست وکسی هم نمیتونه به دادش برسه و کسی هم جرات نزدیک شدن به دائه سو رو نداره

سولان که فکر میکنه خیلی به شاهزاد ه نزدیکه و میبینه فرصت مناسبه میره واسه فضولی و درس دادن به شاهزاده
میگه هر چه زودتر این داداشت رو هم بفرست بره هان بغل دست اون یکی داداش گلت
دائه سو میگه بار اخرت باشه واسه من و مملکتم تکلیف معلوم میکنی ها! ما خودمون بلدیم چیکارکنیم

ای دختره کنف میشههههههههههه
ملکه میره زندان ملاقات ، یونگپو میگه مامان حالا که اومدی بگو دائه سو منو ببخشه هر کاری بگه میکنم!!!

سو وقتی خبردار میشه که جومانگ به خاطر اونا دائه سو رو نجات داده حال بدی بهش دست میده و الانه که اشک هاش بیاد پایین که یه دفعه شوهرش میرسه و میگه تو راست میگفتی یانگ تاک جاسوسه!


واسه همین نقشه میکشن و میگن ما میخوایم سانگ یونگ رو بکشیم
وقتی عمه میخواد به سانگ خبر بده ،شوهر سوسو نو مچشون رو میگیره و
سو به عمه اش میگه به خاطر بابا م این دفعه باهات کاری ندارم دفعه بعد گوشتو میبرم!


وقتی سو از مشاجره با عمه اش برمیگرده حالش بد میشه و بیهوش میشه
کاهن معاینه اش میکنه و میگه تبریک میگم بارداره، وای از دل جومانگ وقتی بفهمه!

حاکم هیون تو چند نفر رو میفرسته دنبال جومانگ تا بیارنش اسارت!جومانگ با رفقا جلسه میذاره و میگه دیگه وقت خوندن غرل خداحافظیه


موپالمو گریه میکنه و به اون سه تا میگه اگه واسه شاهزاده اتفاقی بیفته من خودکشی میکنم!
جومانگ واسه صحبت با مادرش میره پیشش و مادره میگه ، با این د ختره ازدواج کن تاتنها نمونه ، من میتونم مراقبش باشم اما با تنهایی اش چی کار کنم؟


توسط: طبقه بندی: خلاصه قسمت های سی ام تا شصتم سریال افسانه جومونگ(جومانگ)،

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر