۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

خلا صه قسمت چهل و هشتم افسانه جومونگ

خلا صه قسمت چهل و هشتم افسانه جومونگ
خب یادتونه که جومانگ حسابی جو زده شده بود که باید برو بچ مهاجرین توی راه رو که دارن از سمت بویو به هان میرن نجات بده

موپالمو نفس نفس زنون از راه میرسه و بهش میگه وایسا که حاج خانوم گفته یه کلکی تو کاره،جومانگ هم بالاجبار صبر میکنه تا یومیول بیادش،این درست زمانیه که نارو داره به ظاهر مهاجرها رو منتقل میکنه به هان،دائه سو که به تازگی مغزش رو اجاره داده با کل کل و دعوا از کاهن قصر میخواد کاری کنه تا بفهمه جومانگ کجاست،زنه میگه این کار من نیست،دائه سو میگه من نون مفت به کسی نمیدم،دارم نونتو میدم باید هر کاری میگم بکنی


خلاصه ،شاه هم که نمیتونه بشینه و ببینه جومانگ گیر میفته میخواد از قصر بره بیرون که نگهبانهای قصر جلوشو میگیرن و میگن دائه سو مارو میکشه،برگرد تو ،شر نشو!

یوهوا که این جریانات رو میبینه به دائه سواعتراض میکنه که همون موقع ملکه هم میاد میگه خیلی حرف نزن که تو خودت هم قاچاقی زنده هستی و شاه که مرحوم بشه انشالله شما رو هم روش دفن میکنیم
بالاخره مادمازل میرسه و به جومانگ میگه باباتو همینطوری و با همین کلک گرفتن تو د یگه گول نخور،جومانگ از جریان بی خبره تصمیم میگیره اول ماری و اون دوتا رو بفرسته تحقیق بعد به حرف یومیول گوش کنه

ماری و هیوپ و اویی میرن تو جنگل و دشت نگهبانی که میبنن به به،مهاجرا دارن میان و ارتش اهنی هم دنبال سرشونن
به جومانگ خبر میدن و جومانگ هم واسه حمله به اونا نقشه میکشه



اول از همه از شر اهنی ها خلاص میشن و بعد هم هوا که تاریک میشه کلک ارتش نارو رو میکنن،نارو گیج و تک و تنها مونده که جومانگ یه چند تا ناز شصت بهش نشون میده و میگه نمی کشمت تا بری به دائه سو بگی اگه بخواد ما رو نابود کنه پوستشو میکنیم


نارو با فلاکت برمیگرده و میگه شاهزاده روم سیاه،این جومانگ از قبل دست ما رو خونده بود



شاخ دائه سو در میاد که چطوری جومانگ از نقشه اونا سر در اورده،نخست وزیر میگه اون سالیکه من واسه باباش نفشه کشیدم یومیول هم خبر داشت حتما هم الان اون بهش خبر داده
،پدر زنش میگه والا تو از همون اول هم به درد مانمیخوردی....

ملکه که میبینه اوضاع خیلی خیطه و دائه سو حسابی ضایع شده،بهش میگه از زن و ننه جومانگ استفاه کن تا خودشو بگیری

دائه سو میگه همه بهون میخندن،ننه اش میگه باشه ،یه مدت میخندن بعد یادشون میره
خلاصه ،دائه سو ننه و زن جومانگ رو میگیره و میگه اگه این پسر بلا گرفته ات خودشو نشون داد که هیچ ،نداد من میدونم و اون و شما دوتا که میکشمتون
یوهوا میگه اون نمیاد خودم بهش گفتم پاشو اینجا نذاره..دائه سو عصبانی میشه
شاه هم که از هیچی خبرنداره توسط دکترش میفهمه عشقشو زندانی کردن هر طوری هست از اتاقش باشمشیر تو دستش میره بیرون

توسط: طبقه بندی: خلاصه قسمت های سی ام تا شصتم سریال افسانه جومونگ(جومانگ)،

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر