۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

خلاصه قسمت پنجم سریال جومونگ

خلاصه قسمت پنج / 5 سریال افسانه جومونگ

ملکه از زنده بودن جومونگ عصبانی میشه و به پرنس دی سو موضوع ولیعهدی و اینکه ممکنه که جومونگ جاشو بگیره رو میگه و از دی سو میخواد که توجه شاه رو به خودش جلب کنه و ولیعهد بشه.دی سو و یانگ پو از آشکار شدن حقیقت می ترسند و تصمیم میگیند که جومونگ رو تحت نظر بگیرند.



از این طرف بانو یوها از زجرهایی که کشیده صحبت میکنه و به جومونگ میگه که من کاری میکنم که تو ولیعهد بشی و یک کار نا تموم رو که من زندگیمو سرش گذاشتم رو کامل کنی و از اونجایی که پرنس دی سو و یانگ پو میخوان بهت آسیب برسونن تو باید یاد بگیری که چطوری از خودت محافظت کنی.



بانو یوها پنهانی جومونگ رو پیش یک فردی به نام موسانگ که برادر پیشکار بانو یوها بود میبره و ازش میخواد که به جومونگ هنرهای رزمی یاد بده.موسانگ رئیس یک زندان در داخل کوه بود که فقط چند نفر از وجودش با خبر بودند.موسانگ همش مست میکرد و آموزش خوبی به جومونگ نمیداد



تا اینکه یه روز جومونگ عصبانی شد و موسانگ هم تصمیم گرفت بهش یه چیزایی یاد بده،به خاطر همین اونو به همون زندانی که داخل کوه بود و خودش رئیسش بود برد و بهش تمریناتی رو میده،جومونگ خودش بر اثر استعدادی که داشت مهارت هاش رو افزایش میده



پرنس دی سو از وزیر اعظم در مورد نتیجه جنگ بویو با هان میپرسه و وزیر اعظم میگه که ما در برابر اونها سلاح های ضعیف تری داریم و باید سلاح هامون رو تقویت کنیم.در همین حین خبر میرسه که آهنگر قصر یک سلاح محکم ساخته و شاه میخواد که مقاومتش رو آزمایش کنه.زمان آزمایش میرسه و وقتی که دو سرباز میخواستند شمشیر ها رو آزمایش کنند پرنس دی سو به شاه میگه که لطفا به من اجازه بدید تا این شمشیر رو آزمایش کنم و پدرش قبول میکنه و برای مبارزه میخواد که جومونگ در مقابلش قرار بگیره،جومونگ هم قبول میکنه.




بعد از یکم درگیری،جومونگ موفق میشه که دی سو رو شکست بده و شمشیر تازه ساخت بویو از دوباره در مقابل شمشیر ساخته شده در هان میشکنه.پرنس دی سو متوجه میشه که جومونگ تحت تعلیم هستش و از یانگ پو میخواد که جومونگ رو تحت نظر بگیره



بعد از اینکه دی سو شکست میخوره،ملکه خیلی عصبانی میشه،برای همین طی یک نقشه بانو یوها رو دعوت میکنه و از یک نفر که به عنوان شاعر معروفی هستش دعوت میکنه و از شاعر میخواد که داستانی رو براشون تعریف کنه، شاعر هم داستان هموسو رو براشون تعریف میکنه و در مورد بانو یوها و بار دار شدنش از هموسو صحبت میکنه،ملکه که این نقشه رو برای تحقیر بانو یوها کشیده بود سر اون مرد شاعر داد میزنه و میگه که تو چطور پشت سر بانو یوها حرف میزنی،اون الان اینجاست و زن شاه هستش،با این حرف بانو یوها خیلی به هم میریزه و ناراحت میشه.




در این میان پدر سوسونو برای بهتر کردن روابط و تجارت بیشتر در بویو نزد کاهن بزرگ میره و هدایایی رو براش میبره و کاهن از نیت یون تا بال با خبر میشه.جومونگ برای ادامه تعلیماتش پیش استادش میره و در زندان داخل کوه تمرین میکنه،تا اینکه برای زندانی ها غذا میارن و جومونگ کنجکاو میشه که ببینه داخل زندان چه کسانی هستند و همراه رئیس زندان (فردی که بهش آموزش میداد) وارد زندان شد،وقتی که به همه غذا داد رئیس زندان به سمت یه سلول دیگه میره و به جومونگ میگه که تو همین جا بمون،تو نباید به این یکی سلول بیای،اما جومونگ با سماجت ازش خواهش میکنه که بذاره اونم بیاد،رئیس هم قبول میکنه.به سمت اون سلول میرند،شخص کوری داخل سلول نشسته، با مو های بلند ( هموسو ).جومونگ به مرد نگاه میکنه،احساس عجیبی بهش دست میده و بر میگردند.




نیمه های شب ، شاه خواب هموسو رو میبینه که ازش میخواد که نجاتش بده،شاه هم سراسیمه پیش کاهن میاد و موضوع رو تعریف میکنه،کاهن هم دلیل خواب رو دوستی های قدیمی میدونه،شاه از کاهن بزرگ میخواد که یک روز خجسته رو به عنوان یاد بود هموسو انتخاب کنه



جومونگ بعد از تمریناتش بر میگرده قصر و پیش مادرش و از مادرش در مورد اطلاع داشتنش از وجود زندان در کوه می پرسه و مادرش تعجب میکنه و از جومونگ میپرسه که چه کسانی داخل اون زندان هستند،جومونگ هم میگه که هیچ کس جرم اونارو نمیدونه و حتی یک مرد هست که سالها اونجاست و موهاش سفید شده و دو تا چشماش رو کور کردند.بانو یوها تو این لحظه یاد هموسو می افته ولی چیزی به جومونگ نمیگه.



کاهن بزرگ وزیر اعظم رو صدا میکنه و بهش میگه که هموسو زنده هستش.و میگه که بیست سال پیش اون بعد از افتادن به رودخونه نمرده و برگشته به قصر و من به ژنرال گفتم که اونو به زندانی ببره که پادشاه از وجودش مطلع نشه.وزیر اعظم هم میگه که ما باید هموسو رو بکشیم . وگرنه اگه پادشاه بفهمه اوضاع قصر بهم میریزه.بعد تصمیم میگیرند که به دیدن هموسو برند و وضیعتش رو از نزدیک ببینند



همزمان با اونا جومونگ هم برای کنجکاوی و پرسیدن اسم اون زندانی وارد زندان میشه و پیش هموسو میره و از اون جرمش رو میپرسه و میگه که تو کی هستی و هموسو هم میگه که من خودمم فراموش کردم که کی هستم.



پایان خلاصه قسمت پنجم سریال افسانه جومونگ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر